سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

خیال نمی‌کردم تنهایی هم اندازه داشته باشد. قبلا در یک اتاق 9 متری تنها بودم و حالا در یک خانه‌ی 400 متری. قبلا خیال می‌کردم توی جمع هم تنها هستم اما حالا که فقط خودم هستم و خودم، آرزوی همان توی جمع تنها بودن را دارم.
گاهی خیال می‌کنم شاهزاده خانم زیبایی هستم که توی قصر بزرگش زندانی شده است، همان شاهزاده خانمی که یک غول بدجنس می‌خواست به زنی بگیردش ولی شاهزاده خانم قبول نمی‌کرد، و غول بدجنس پشمالو زندانی‌اش کرده بود. گاهی توی ایوان که می‌ایستم فکر می‌کنم چه می‌شد اگر کسی همین الان از دیوار بالا می‌آمد و شاهزاده خانم تنها را می‌دزدید؟
دنیایم شده خوردن، خوابیدن و فیلم. از آن فیلم‌ها می بینم که قبلا نمی‌دیدم، از آن فیلم‌های عشقی که آخرش اشک ملت را در می‌آورند. قبلا این کار را نمی‌کردم اما الان بعضی وقت‌ها خودم را به جای شخصیت‌های اصلی فیلم می‌گذارم و بیشتر گریه می‌کنم، علمی‌اش می‌شود همذات پنداری بیشتر، اگر شخصیت جوان باشد که یادم به ماجراهای زندگی خودم می‌افتد و گریه می‌کنم و اگر مسن باشد فکر می‌کنم که آینده‌ی من هم این طور خواهد شد و باز هم...
گاهی وقت‌ها خیال می‌کنم توی این تنهایی آنقدر می‌خورم و می‌خوابم که تبدیل به یک توپ قلنبه می‌شوم و یک روزی قل می‌خورم و قل می‌خورم و از سراشیبی کوچه می‌روم پائین. شاید هم نه، نسخه‌ی زن قصه‌ی حسن کچل می‌شوم و بالاخره یکی دلش به رحم می‌آید و ردیف سیب‌ها را برایم می‌چیند توی حیاط.
گاهی وقت‌ها خیال می‌کنم چند تا آدم کوچولو توی خانه زندگی می‌کنند. خم می‌شوم و زیر کابینت‌ها را نگاه می‌کنم. زیر راه پله و حتی زیرزمین را می‌گردم. اما آدم کوچولوهای بدجنس خودشان را از من قایم می‌کنند. اما من که ترسناک نیستم؟!
گاهی هم خیال می‌کنم چند تا روح سرگردان توی خانه هست، سراپا وحشت می‌شوم و از ترس صدای تلویزیون را بلند می کنم، آنقدر که دیگر حتی صدای لیوان پلاستیکی یک بار مصرف توی حیاط را نمی‌شنوم که باد هی با خودش این ور و آن ور می برد‌اش و از خودش صداهای ترسناک در می‌آورد. دیشب خواب دیدم که لیوان پلاستیکی درب و داغان توی حیاط، دو تا بال سفید در آورد و پرواز کرد، پرواز کرد و بالاخره از نرده‌های دیوار حیاط گذشت، از تیر چراغ برق هم گذشت، از آپارتمان‌های بلند چند طبقه‌ی روبه روی خانه هم گذشت، آنقدر گذشت که دیگر نتوانستم گذشتنش را ببینم....
دنیای تنهایی وسیع است، می‌دانی ...


نوشته شده در دوشنبه 88/8/4ساعت 9:28 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com